سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عهد ماندنی...

یکشنبه 86 مرداد 21 ساعت 6:5 عصر

...هرچه اصرار کرد کسی به حرفش  گوش نکرد. آخر سر فریاد کشید،پیاده می شم. ماشین کنار جاده توقف کرد،صدای اذان از رادیوی ماشین به گوش می رسید. با عجله از ماشین پیاده شد واز راننده خواست که تا آمدنش صبر کند...

با طمآ نینه خاصی نمازش را کنار جاده اقامه کرد وسوار ماشین شد و ماشین به راهش ادامه داد.......

جوانک نفس راحتی کشید و گفت الحمدلله  ونگاهش به کنار جاده معطوف شد ،راننده ومسافران که حیرت زده از این شتاب وعجله جوان  در اقامه نماز متحیر بودند خیره خیره به او می نگریستند دست آخر یکی از مسافران به سکوت محض پایان داد و ازجوان پرسید :ببخشید آقای محترم سوالی از خدمت جنابعالی داشتم ،البته اگر ناراحت نمی شید؟؟جوان مکثی کرد وبا لبخندی که به چهره اش زیبایی معصومانه ای  بخشیده بود،آرام زیر لب گفت: بفرمایید:

ومرد گفت: ماکه تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیدیم وشما می توانستید همان جا نمازتان را بخوانید ...

جوانک درحالی که صدایش را بغض گرفته بود و در چشمانش اشک حلقه زده بود گفت:دوست دارید بدانید که چرا نماز اول وقت اینقدر برایم اهمیت دارد...

با همان صدای بغض آلود در حالی که قطرات اشک  گونه ا ش را لمس  می کرد  شروع کرد به با زگو کردن ماجرا:

چند سال پیش برای تحصیل در دانشگاه لندن از ایرا ن به انگلیس رفته بودم ...

ایام امتحانات پایان ترم بود ،از خوابگاه ما تا دانشگاه 20 کیلومتری راه بود.آن روز امتحان مهم وحیاتی داشتم،خیلی برای آن امتحان زحمت کشیده بودم ،و ادامه تحصیل وپیشرفت من در گرو موفقیت در این امتحان بود ....

صبح روز امتحان با دانشجویان دیگر خوابگاه برای دادن امتحان به سمت داشگاه حر کت کردیم .خیلی اضطراب داشتم فقط به فکر موفقیت در آزمون بودم  ،هنوز چند کیلومتری بیشتر نرفته بودیم که ماشین خاموش شد،وراننده هرچه سعی کرد ماشین درست نشد،در جاده  ماشین دیگری هم نبود...

ومن دیگر از همه جا نا امید شده بودم و کلبه آرزوهایم را رو به نابودی می دیدم ....

داشتم به مشکلاتی که پیش رو داشتم  فکر می کردم ...

حاضر بودم هرکاری بکنم ولی این امتحان  را از دست ندهم ...

 

 

 جوان درحالی که گریه امانش رابریده بود ادامه داد خیلی دلم شکسته بود،نمی دانستم چه باید بکنم.وباز نمی دانم چه شد که درآن حالت به یاددوران کودکی وسفارش مادرعزیزم افتادم که به من گفته بود،هرگاه تمام امیدها به ناامیدی بدل گشت آنگاه است که باید امام زمان خودرابه یاری بطلبی.امام زمان به دل شکسته ها عنایت خاصی دارد....

باتمام وجودم به او متوسل شدم وازعمق دل اورافریاد زدم...

........یاابا صالح المهدی اغثنی .........آقای من به فریادم برس.

....دردل خویش گفتم :ای آقا ومولای من با شما عهد می بندم که اگر این مشکل رابرای من حل نمائید ،تا آخرعمرنمازم رااول وقت بخوانم.درهمین حین که دردل خویش بااونجوا داشتم آقائی ازدوربه مانزدیک شد.با دیدن اوحس عجیبی به من دست داده بود.

انگارسالها ست که اورا می شناسم .چقدراحساس آرامش می کردم.آمد کنارراننده وصحبتهائی بین آنها ردوبدل شد واو ازراننده جداشد درهمین حال متوجه روشن شدن ماشین شدم.ماشین آماده حرکت شده بود که اوبه کنارپنجره ماشین آمد ورو به من کردوگفت: من به خواسته تو عمل کردم ،تو نیزبه عهد خود وفا کن.........

مسافران بهت زده به جوان می نگریستند درحالی که اشک ازچشمانشان جاری بود............

(نوشته بالا داستانی کاملاواقعیست واز صحبت های حجت السلام والمسلمین استاد هاشمی نژاد درشب های مبارک رمضان گرفته شده است)

(راستی از امروز اخوی عزیزم آقا مصطفی تقی زاده (شاهد قدسی)در نوشتن وبلاگ به ما کمک می کنند ،خوش اومد می گم خدمت دوست عزیزم))

 


نوشته شده توسط : طایرقدسی

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سال های دور از خانه1
همت.... حاضر!
[عناوین آرشیوشده]