سلام و عرض ادب،
با قلبی آرام وضمیری مطمئن از خدمت برادران وخوهران مجرد مرخص شده ،وبه جمع متآهلین می پیوندم..........
بله ،دیگه ما هم قاطیه مرغا شدیم ،ببیخشید اینقدر دیر اومدم ،دیگه درگیری های تاهل نمیذاره بیشتر از این وقت بذارم،خدمتتون عارضم: میلاد امام رضا(ع) عقدمون بود،از اینکه دیر بهتون خبر دادم شرمنده حلالم کنید،واقعا دیگه وقت سر خاروندن هم ندارم،ترا خدا خیلی برامون دعا کنید ،دعا کنید اسیر روزمرگی نشیم دعا کنید اسیر دنیا نشیم ،دعا کنید زندگیمون یه جوری باشه که امام زمان (عج)پسند باشه،
راستی یادم رفتم بگم دنیای تاهل خیلی قشنگه آی مجردا سریع متآهل شید ،بعد اون وقته که می بینید درهای رحمت الهی چه طور باز میشه...شک نکنید ،یقین کنید....................فعلا یاعلی.دعا یادتون نره
آی خدا واسه همه چیز ممنونم، آ خدا مارو قدر دان نعمت های خود قرار بده آمین.......
نوشته شده توسط : طایرقدسی
((دستور زبان عشق))
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیاتوان فرمود:ایست!
باد رافرمود:باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
((قیصر امین پور)) روحش شاد
نوشته شده توسط : طایرقدسی
سلام وعرض ادب
ان شاالله که طاعات وعباداتتون تو این ماه عزیز قبول درگاه حضرت احدیت افتاده باشه وشب های پربرکت قدر رو خوب درک کرده باشید،از اینکه دیر به دیر میام واقعا شرمنده خیلی سرم شلوغه وقت سر خاروندن هم ندارم ،دو روزکه دانشگاهم از صبح تا شب ،4روز دیگه هم مدرسه مشغول هستم خدا خواست و با دوست عزیزم شاهد قدسی (آقا مصطفی عزیزم) از اواخر شهریور به عنوان معلم تربیتی وپرورشی در یکی از مدارس راهنمایی شمال شهر تهران البته با معرفی استادنا(حاج محمد اکرمی )شروع به کار کردیم ، تو این چند هفته اینقدر اتفاقات جالب تو کارمون پیش اومده که اگه بخوام بنویسم باید یه وبلاگ جداگانه فقط برای این قضیه درست کنم،البته یدک کشیدن اسم معلم واقعا خیلی خیلی سخته ،اینو جدی میگم نمی خوام شعار بدم جدا خیلی مشکله ، از خدا خواستیم خودش کمکمون کنه ،معلم تربیتی کارش ازهمه معلم های دیگه سخت تره ،چون ارتباطش با بچه ها مستقیم وبیشتره یه جورایی سنگ صبور بچه هاست و بچه ها هم هم خیلی دوستش دارند وبچه هاهم تو این سن از معلم تربیتیشون الگو می گیرند و اینو من واقعا حس کردم البته کار تربیتی قبلا تو مسجد انجام داده بودیم ولی جو مسجد با مدرسه 180 درجه فرق داره ،حداقلش اینکه تو مسجد می دونی طرف حسابت بچه های مذهبی هستند وخیلی خیلی کار آسون تره،اینکه گفتم بچه ها الگو میگیرند، مثلا تو اون هفته یکی از بچه ها اومد به من گفت آقا چه طوری موهاتون بغل می زنید گفت من دیروز هر کاری کردم موهام مثل شما نشد گفت منم می خوام مثل شما ریش بذارم می خوام حزب الهی شم بعد دیدم یه تسبیح از تو جیبش در اورد بادیدن این صحنه نزدیک بود از خنده بیفتم رو زمین ولی خودم رو خیلی کنترل کردم بعدش بهش گفتم ببین عزیزم حزب الهی بودن به این نیست که قیافتو مثل من کنی و انگشتر دستت کنی و تسبیح دست بگیری یا ریش بذاری ،حزب الهی بودن به قیافه نیست عزیزم، آدم باید عملش رنگ وبوی خدا بده هر کاری میکنه فقط برای خدا بشه تازه اون وقته که می تونه اسم حزب اهلی رو خودش بذاره،الحمدلله تو این مدت کم خیلی خوب تونستیم با بچه ها ارتباط برقرار کنیم چون به غیر از کار تربیتی کلاس هم بهمون دادند،مثلا هفته دفاع مقدس سر کلاس کلی درباره دفاع مقدس صحبت کردم ، درباره شهداو.... بعدش دیدم چقدر استقبال کردند بعد گفتم بچه ها هفته بعد هر کدمتون یه نامه برای یک شهید بنویسید گفتم اجباری نیست هر کی خواست بیاره فکر نمی کردم اینقدر استقبال کنند تقریبا همه بچه ها اورده بودند بعد بهشون تاکید کردم بچه ها هرچی می نویسید از خودتون بنویسید وازوالدینتون کمک نگیرید.
به خاطر جو منطقه ای که مدرسه اونجاست واکثرا بچه های مدرسه ما هم وضع مالیشون خیلی خوبه و هم یه ذره نازک نارنجی هستند،واقعا فکرشو نمی کردم نامه هایی که می نویسند اینقدر جالب باشه شاید بعدا یکی دوتا از بهترین هاشو براتون گذاشتم بخونید،مثلا همین 5 شنبه که گذشت به مناسبت روز قدس ره پایه رو اوردیم داخل نماز خونه مدرسه ور براشون یه مستندی از جنایات اسراییلی ها ومقاومت 33 روزه حزب الله پخش کردیم ولابه لای فیلم منو شاهد قدسی درباره یهود و صهیون وچیزایی در مورد مقاومت و... توضیحاتی رو می دادیم ،واقعا فکرشو نمی کردیم اینقدر روشون تاثیر بذاره ،تو مدتی که فیلم پخش می شد ویا ما صحبت می کردیم شیش دنگ حواسشون بود بعداز مراسماکثرا میومودند وسوال هایی خیلی جالبی رو می پرسیدند، مثلا یکیشون گفت آقا ما می خوایم بریم فلسطین نمی دونید چه جوری میشه رفت؟؟ گفتم عزیزم شما خوب درس بخون بزرگ تر که شدی با تخصصت بتونی به اونا کمک کنی ، بعد اگه لازم شد باهم دیگه میریم کمکشون. سوال هایی که بچه ها می پرسیدند هم خیلی جالب بود وهم تاثر انگیز،تاثر انگیز برای اینکه، چرا خو نوادهاشون این چیزارو براشون نگفتند خیلی از بچه ها، معلوم بود که برای اولین باره که این حرف ها رو می شنوند،خلاصه سخت درگیر کارهای مدرسه هستیم واز خدا می خوام که تو این راهه پر فراز ونشیب کمکمون کنه که بتونیم موفق باشیم،راستی یادم رفت بگم که کادر مدرسه مون هم خیلی هماهنگند و مثل خود ما فکر می کنند واین قضیه امتیاز مثبت برای ماست چون تو اکثر مدارس کادر مدرسه با مربی های تربیتی مشکل دارند ولی الحمدلله مدیر ومعاون مدرسه ما خودشون از اون بچه حزب الهی های روشن فکر هستند که جا داره ازشون تشکر کنم .یه سری عکس براتون گذاشتم از اروز اول مدرسه و دکوری که زدیم ،چه دکوری خوشگلی شد روز قبل ازمدرسه تا 10 شب تو مدرسه داشتیم دکور می زدیم ،هیچکی باورش نمی شد که کار ما باشه ، من به شاهد قدسی گفتم بعد از ظهر ها بعد از مدرسه بیا بریم تزییناتیه سفره عقدبزنیم کارمون می گیره .....................
نوشته شده توسط : طایرقدسی
نام:محمود کاوه
تولد:1خرداد1340،مشهدمقدس
شهادت:11شهریور 1365،حاج عمران
مزار:بهشت رضا(ع) قطعه شهدا
سلام وعرض ادب ،
داشتم دیروز تقویم جنگ رو می دیدیم ،یه وقت چشمم خورد به سالگرد شهید کاوه که تو همین ایام شهید شدند،من خودم حاج محمود(کاوه) خیلی خیلی دوستش دارم ،یه جورایی می خواستم ارادتم رو به ایشون ثابت کنم (البته می دونم ثابت کردن ارادت 4تا خاطره تو وبلاگ نوشتن نیست) گفتم: شاید بد نباشه قسمت کوتاهی از خاطرات کوتاهشون رو بذارم ، با خوندن خاطرات ایشون خودتون می تونید متوجه بشید که ایشون چه انسان بزرگی بوده،ضمنا ایشون از شاگردهای مقام معظم رهبری بودند ،آقا در مورد ایشون فرموده اند: محمود موقع انقلاب شاگرد ما بود ولی حالا استاد ماشد اوبه فیض شهادت رسی ولی ما هنوز زنده ایم...
امشب قصد کرده ام همسفرت شوم ونگاهت را بسرایم .
سردار وجودم امشب می خواهم به انتهای جنون برسم ،به بی نهایت آزادی وپرواز،
به معنای واقعی رهایی وآن وقت در اوج حریم وجودت معلق شوم و بی وزن....
تو خود این افکار پوچ را معنا ده وپیوند.توخود قلم شو برایم وکاغذ.
تو خود از خویش بنویس که من بیچاره لیاقت باتوبودن و به تو اندیشیدن را ندارم....
#############
پنج سالش که بود ، گذاشتمش مکتب ، قرآن یاد بگیرد .شش سالگی روخوانی قرآن را بلد شد ، بعضی سوره هاش را هم حفظ کرد .
صبح های زود ، همیشه با خواهرش می نشستند روی ایوان خانه . با صدای بلند قرآن می خواندند.
#######
دختر یک آدم طاغوتی بود .یک روز آمد در مغازه .یادم نیست چی می خواست ولی می دانم محمود چیزی نفروخت به اش .
دختر عصبانی شد تهدید هم کرد حتی .شب با پدرش آمد در خانه مان .نه برد و نه آورد .محکم زد توی گوش محمود .
محمود خواست جوابش را بدهد بابام نگذاشت .می دانست پدرش توی دم و دستگاه رزیم برو - بیایی دارد .
هر جور بود قضیه را فیصله داد .
>>>
دختره دو سه بار دیگر هم آمد در مغازه .محمود چیزی به اش نفروخت که نفروخت .می گفت : ما به شما بی حجاب ها چیزی نمی فروشیم .
******
تعجب کرده بودیممی گفتیم این چه ماموریت مهمیه که از خود نماینده ی ولی فقیه برای ابلاغش اومده ؟
راجع به اهمیت ماموریت زیاد حرف می زد برامان ولی از خورد ماموریت چیزی نمی گفت .وقت رفتن گفت : توی این ماموریت مسئولیت شما به عهده ی برادر کاوه است .آن روز یکی از روزهای فروردین سال پنجاه و نه بود .بین راه به هر دری زدیم که از محمود حرف بکشیم فایده ای نداشت .شروع کردیم به حدس زدن .یکی می گفت : مارو می خوان ببرن لبنان .دیگری می گفت : لابد می خوان به مون آموزش چتر بازی بدن بعدم پیادمون کنن تو خود بیت المقدس تا با اسراییلیا بجنگیم .یکی هم با کلی دلخوشی می گفت :شایدم می خوان بفرستن مون آمریکا تا کلک شیطون بزرگ رو بکنیم .
>>>
راه آهن تهران یک اتوبوس منتظرمان بود .سوار شدیم .از ترافیک آن دور و بر که خلاص شدیم احساس کردم اتوبوس دارد می رود سمت بالای شهر .بین راه محمود بالاخره مهر دهانش را برداشت .انگار بیشتر از آن نتوانست طاقت بیاورد .بغض کرده گفت :بچه ها ما داریم می ریم جماران ،نگهبانی قسمتی از بیت حضرت امام رو دادن به ما .هیچ کس نماند که گریه اش نگیرد .
******
می گفت : چند روز اول نتونستم امام رو زیارت کنم .یک شب طاقتم طاق شد .نیمه های شب رفتم روی پشت بودم یکی زا ساختمون ها که مشرف بود به اتاق امام . اتفاقا برق اتاق روشن بود .امام داشتند نماز شب می خوندند .می گفت : وقتی به خودم اومدم دیدم دارم اشک می ریزم .
******
بار اول که آمد مرخصی دیدیم این محمود با محمود دو سه ماه پیش کلی فرق کرده .می گفت : من از رفتار امام درس های زیادی گرفتم .می گفت : کوچکترین کارهای امام درس های بزرگی به آدم می ده .وقت های نماز خواندن انگار از خود بی خود می شد .کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد .می گفت : می خوام خودم رو بهتر بشناسم .می گفت : امام فرمودن که آدم از خودشناسی به خداشناسی می رسه .آن وقتها تازه رفته بود توی نوزده سال .
******
روز اول جنگ همراه محمود رفتیم خدمت امام .محمود گفت : اومدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم .وظیفه ی ما الان چیه ؟ باید بریم جبهه یا همین جا بمونیم ؟امام گفتند : من اگر جای شما بودم می رفتم جبهه .محمود دست امام را بوسید . ما هم . آمدیم بیرون . همان روز محمدرضا حمامی را گذاشت جای خودش .من و چند تا از بچه ها رفتیم مشهد .می خواستیم سری از خانواده هامان بزنیم بعد برویم جبهه .محمود و بعضی های دیگر ولی یکراست رفتند منطقه .
بانگاهت آغاز کردم وجزآن چیزی برای انتهای کلامم نمی یابم.من درسکوت این شب یلدا ناخوانده وجودم توام وتاصبح فردا گره کوری خواهم ماند تا بدست گره گشایت باز شوم. باشد که مقبول درگاهش گردم.....
خدایا مارا با خمینی(ره) وقبیله اش محشور فرما....
نوشته شده توسط : طایرقدسی
مولای من!آرزو داشتم مرا عبد المهدی می نامیدند، دوست داشتم از همان اول ،اذان عشق تو درگوشم زمزمه کرده بودند. کاش کامم را بانام تو برمی داشتندو حرز تو راهمراهم میکردند!ای کاش مهد کودکم مهد آشنایی با توبود ، کاش در کلاس اول دبستان آموزگار الفبای عشق تورا برایم هجی می کرد ونام زیبای تورا سرمشق دفترچه تکلیفم قرار می داد.در دوره راهنمایی هیچ کس مرا به خیمه سبز تو راهنمایی نکرد. در سال های دبیرستان کسی مرا با تو که مدیر عالم امکان هستی پیوند نزد. در کلاس تاریخ ،کسی مرابا تاریخ غیبت،غربت وتنهایی تو آشنا نساخت.در درس دینی به ما نگفتند که ((باب الله))و((دیان دین))حق تویی....
چرا موضوع انشاء ما به جای(( علم بهتر است یا ثروت ؟))از تو واز ظهورتو و روش های جلب رضایت تو نبود؟!مگربی تو نه علم خوب است ونه ثروت؟در زنگ شیمی وقتی سخن از چرخش الکترون هابه دور هسته اتم به میان می آمد،اشارتی کافی بود تامن بفهمم تمام عالم هستی به گرد وجودشریف تو می چرخند.ای کاش در کنار انواع واقسام فرمول های پیچیده ریاضی و فیزیک،فرمول ساده ارتباط با تورانیزبه من یاد می دادند.وقتی وقتی برای کنکوردرس می خواندم،کسی مرابرای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت تو تشویق نکرد....
از فضای نیمه بسته مدرسه،واردفضای باز دانشگاه شدم در دانشکده وضع هم از این اسف بارتربود،بازارغرور ونخوت پر مشتری بود.علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجله آمریکایی ترجمه می شد.از علوم اهل بیت(ع)،دانش یقین بخش آسمانی کمتر سخن به میان می آمد....
مولای من!در دانشگاه هم کسی برایم از تو سخن نگفت.هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد. کارکرد دروس معارف اسلامی وتاریخ اسلام جبران کسری معدل دانشجویان بود. پس از فراغت از تحصیل نیز اداره زندگی ودغدغه معاش مجالی برای فکر کردن راجع به تو برایم باقی نگذاشت. اینک در عمق ضمیر خو د تورا یافته ام .چندیست با دیده دل تو را پیدا کرده ام.گویی دوباره متولد شده ام .تعارف بر دارنیست،زندگی بدون تو که امام عصر(عج)وپدر زمانه ای،((مردگی))است واگر کسی همچون من پس از عمری غفلت به تو رسید،حق دارد احساس تولد دوباره کند،
حق دارد به شکرانه این نعمت پیشانی ادب بر خاک بسایدوبا خود زمزمه کند:
((الحمدلله الذی هدانا لهذا وما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله))
((برگرفته شده از کتاب آشتی با امام زمان (عج))
ای خدای صالحان!اگر دلیل غیبت هزار ساله مهدی نداشتن یار است لیاقت یاری وشهادت در رکابش را روزی مابگردان....
ذوالجناحا!عصرما چون عصر عاشورا مباد! دشت را گشتی بزن برگو سوار ما چه شد؟
میلادش مبارک
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرایه سرم باز آید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید
نوشته شده توسط : طایرقدسی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ