نام:محمود کاوه
تولد:1خرداد1340،مشهدمقدس
شهادت:11شهریور 1365،حاج عمران
مزار:بهشت رضا(ع) قطعه شهدا
سلام وعرض ادب ،
داشتم دیروز تقویم جنگ رو می دیدیم ،یه وقت چشمم خورد به سالگرد شهید کاوه که تو همین ایام شهید شدند،من خودم حاج محمود(کاوه) خیلی خیلی دوستش دارم ،یه جورایی می خواستم ارادتم رو به ایشون ثابت کنم (البته می دونم ثابت کردن ارادت 4تا خاطره تو وبلاگ نوشتن نیست) گفتم: شاید بد نباشه قسمت کوتاهی از خاطرات کوتاهشون رو بذارم ، با خوندن خاطرات ایشون خودتون می تونید متوجه بشید که ایشون چه انسان بزرگی بوده،ضمنا ایشون از شاگردهای مقام معظم رهبری بودند ،آقا در مورد ایشون فرموده اند: محمود موقع انقلاب شاگرد ما بود ولی حالا استاد ماشد اوبه فیض شهادت رسی ولی ما هنوز زنده ایم...
امشب قصد کرده ام همسفرت شوم ونگاهت را بسرایم .
سردار وجودم امشب می خواهم به انتهای جنون برسم ،به بی نهایت آزادی وپرواز،
به معنای واقعی رهایی وآن وقت در اوج حریم وجودت معلق شوم و بی وزن....
تو خود این افکار پوچ را معنا ده وپیوند.توخود قلم شو برایم وکاغذ.
تو خود از خویش بنویس که من بیچاره لیاقت باتوبودن و به تو اندیشیدن را ندارم....
#############
پنج سالش که بود ، گذاشتمش مکتب ، قرآن یاد بگیرد .شش سالگی روخوانی قرآن را بلد شد ، بعضی سوره هاش را هم حفظ کرد .
صبح های زود ، همیشه با خواهرش می نشستند روی ایوان خانه . با صدای بلند قرآن می خواندند.
#######
دختر یک آدم طاغوتی بود .یک روز آمد در مغازه .یادم نیست چی می خواست ولی می دانم محمود چیزی نفروخت به اش .
دختر عصبانی شد تهدید هم کرد حتی .شب با پدرش آمد در خانه مان .نه برد و نه آورد .محکم زد توی گوش محمود .
محمود خواست جوابش را بدهد بابام نگذاشت .می دانست پدرش توی دم و دستگاه رزیم برو - بیایی دارد .
هر جور بود قضیه را فیصله داد .
>>>
دختره دو سه بار دیگر هم آمد در مغازه .محمود چیزی به اش نفروخت که نفروخت .می گفت : ما به شما بی حجاب ها چیزی نمی فروشیم .
******
تعجب کرده بودیممی گفتیم این چه ماموریت مهمیه که از خود نماینده ی ولی فقیه برای ابلاغش اومده ؟
راجع به اهمیت ماموریت زیاد حرف می زد برامان ولی از خورد ماموریت چیزی نمی گفت .وقت رفتن گفت : توی این ماموریت مسئولیت شما به عهده ی برادر کاوه است .آن روز یکی از روزهای فروردین سال پنجاه و نه بود .بین راه به هر دری زدیم که از محمود حرف بکشیم فایده ای نداشت .شروع کردیم به حدس زدن .یکی می گفت : مارو می خوان ببرن لبنان .دیگری می گفت : لابد می خوان به مون آموزش چتر بازی بدن بعدم پیادمون کنن تو خود بیت المقدس تا با اسراییلیا بجنگیم .یکی هم با کلی دلخوشی می گفت :شایدم می خوان بفرستن مون آمریکا تا کلک شیطون بزرگ رو بکنیم .
>>>
راه آهن تهران یک اتوبوس منتظرمان بود .سوار شدیم .از ترافیک آن دور و بر که خلاص شدیم احساس کردم اتوبوس دارد می رود سمت بالای شهر .بین راه محمود بالاخره مهر دهانش را برداشت .انگار بیشتر از آن نتوانست طاقت بیاورد .بغض کرده گفت :بچه ها ما داریم می ریم جماران ،نگهبانی قسمتی از بیت حضرت امام رو دادن به ما .هیچ کس نماند که گریه اش نگیرد .
******
می گفت : چند روز اول نتونستم امام رو زیارت کنم .یک شب طاقتم طاق شد .نیمه های شب رفتم روی پشت بودم یکی زا ساختمون ها که مشرف بود به اتاق امام . اتفاقا برق اتاق روشن بود .امام داشتند نماز شب می خوندند .می گفت : وقتی به خودم اومدم دیدم دارم اشک می ریزم .
******
بار اول که آمد مرخصی دیدیم این محمود با محمود دو سه ماه پیش کلی فرق کرده .می گفت : من از رفتار امام درس های زیادی گرفتم .می گفت : کوچکترین کارهای امام درس های بزرگی به آدم می ده .وقت های نماز خواندن انگار از خود بی خود می شد .کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد .می گفت : می خوام خودم رو بهتر بشناسم .می گفت : امام فرمودن که آدم از خودشناسی به خداشناسی می رسه .آن وقتها تازه رفته بود توی نوزده سال .
******
روز اول جنگ همراه محمود رفتیم خدمت امام .محمود گفت : اومدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم .وظیفه ی ما الان چیه ؟ باید بریم جبهه یا همین جا بمونیم ؟امام گفتند : من اگر جای شما بودم می رفتم جبهه .محمود دست امام را بوسید . ما هم . آمدیم بیرون . همان روز محمدرضا حمامی را گذاشت جای خودش .من و چند تا از بچه ها رفتیم مشهد .می خواستیم سری از خانواده هامان بزنیم بعد برویم جبهه .محمود و بعضی های دیگر ولی یکراست رفتند منطقه .
بانگاهت آغاز کردم وجزآن چیزی برای انتهای کلامم نمی یابم.من درسکوت این شب یلدا ناخوانده وجودم توام وتاصبح فردا گره کوری خواهم ماند تا بدست گره گشایت باز شوم. باشد که مقبول درگاهش گردم.....
خدایا مارا با خمینی(ره) وقبیله اش محشور فرما....
نوشته شده توسط : طایرقدسی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ